دست زدن. پرداختن به چیزی یا کاری: خلق بوی عاصی شدند دست بفساد درآورند. (قصص الانبیاء ص 178) ، مسلط شدن. در اختیار گرفتن. به دست کردن: دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی
دست زدن. پرداختن به چیزی یا کاری: خلق بوی عاصی شدند دست بفساد درآورند. (قصص الانبیاء ص 178) ، مسلط شدن. در اختیار گرفتن. به دست کردن: دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی
دست بیرون آوردن. خارج ساختن دست از چیزی: برآری دست از آن برد یمانی نمائی دست برد آنگه که دانی. نظامی. کنونت که دست است دستی بزن دگر کی برآری تو دست از کفن. سعدی. و رجوع به ترکیب دست برآوردن ذیل دست شود، رها ساختن دست: دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند. نظامی. ، برون کردن دست برای انجام دادن کاری. جنباندن و به حرکت درآوردن دست برای آنکه کاری انجام گیرد: به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. ، کنایه از دعا کردن و شفاعت نمودن. (برهان). شفاعت و دعا کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). تضرع کردن. (ناظم الاطباء). دست به دعا برداشتن و به راز و نیاز پرداختن: چو کار از دست شد دستی برآورد صبوری را به سرپائی درآورد. نظامی. دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی. زآفت این خانه آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر. نظامی. یکی آنکه هرگه که دست نیاز برآرم به درگاه دانای راز. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه داداردست. سعدی. اگر بنده ای دست حاجت برآر وگر شرمسار آب حسرت ببار. سعدی. شنیدم که سالی مجاور نشست چو فریادخواهان برآورد دست. سعدی. برآر دست تضرع ببار اشک ندم ز بی نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز. سعدی. جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست نیاز. سعدی. که ناچار چون درکشد ریسمان برآرد صنم دست فریادخوان. سعدی. جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد به یزدان دادار دست. سعدی. چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ زین بیش نتوان نشست. سعدی. بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی. ، خروج کردن. غوغا و غلبه کردن. به طغیان آمدن. به جنبش درآمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی. قیام و اقدام کردن برای تحقق دادن امری. برجوشیدن: به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا هم جمله دست برآوردند بر سپاه خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). چون... از هرمز بستوه آمده بودند دست برآوردند و او را بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). بنواسرائیل دست برآوردند و آن نبی را بکشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 5). جهان بر قباد بشورید و از اطراف دست برآوردند و بزرگان فرس جمع شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). چون طفل بود از همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). چون خبر وفات او نشر شد عوام شهردست برآوردند و حشم او را... پایمال مثله و نکال کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). چند غلام از آن او دست برآوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. سعدی (کلیات ص 387). - دست استیلا برآوردن، به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن: چنین تاخصم لشکر در سر آورد رعیت دست استیلا برآورد. نظامی. - دست با کسی برآوردن، با او معارضه و مقابله کردن: رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. (تاریخ بیهقی). ، غالب آمدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فائق آمدن. چیره شدن بر: دست بر این قلعۀ قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی. در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه یا که نقش گربه است. مولوی. - دست برآوردن از کسی، او را مقهور و مغلوب کردن: چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی. ، ظاهر شدن. پیدا آمدن. در میان آمدن: تو گندم کار تا هستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. ، دعوی نمودن. (برهان). دعوی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). ادعا کردن. (ناظم الاطباء) ، تربیت کردن. (برهان). تربیت یافتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
دست بیرون آوردن. خارج ساختن دست از چیزی: برآری دست از آن برد یمانی نمائی دست برد آنگه که دانی. نظامی. کنونت که دست است دستی بزن دگر کی برآری تو دست از کفن. سعدی. و رجوع به ترکیب دست برآوردن ذیل دست شود، رها ساختن دست: دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند. نظامی. ، برون کردن دست برای انجام دادن کاری. جنباندن و به حرکت درآوردن دست برای آنکه کاری انجام گیرد: به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. ، کنایه از دعا کردن و شفاعت نمودن. (برهان). شفاعت و دعا کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). تضرع کردن. (ناظم الاطباء). دست به دعا برداشتن و به راز و نیاز پرداختن: چو کار از دست شد دستی برآورد صبوری را به سرپائی درآورد. نظامی. دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی. زآفت این خانه آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر. نظامی. یکی آنکه هرگه که دست نیاز برآرم به درگاه دانای راز. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه داداردست. سعدی. اگر بنده ای دست حاجت برآر وگر شرمسار آب حسرت ببار. سعدی. شنیدم که سالی مجاور نشست چو فریادخواهان برآورد دست. سعدی. برآر دست تضرع ببار اشک ندم ز بی نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز. سعدی. جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست نیاز. سعدی. که ناچار چون درکشد ریسمان برآرد صنم دست فریادخوان. سعدی. جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد به یزدان دادار دست. سعدی. چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ زین بیش نتوان نشست. سعدی. بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی. ، خروج کردن. غوغا و غلبه کردن. به طغیان آمدن. به جنبش درآمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی. قیام و اقدام کردن برای تحقق دادن امری. برجوشیدن: به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا هم جمله دست برآوردند بر سپاه خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). چون... از هرمز بستوه آمده بودند دست برآوردند و او را بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). بنواسرائیل دست برآوردند و آن نبی را بکشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 5). جهان بر قباد بشورید و از اطراف دست برآوردند و بزرگان فرس جمع شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). چون طفل بود از همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). چون خبر وفات او نشر شد عوام شهردست برآوردند و حشم او را... پایمال مثله و نکال کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). چند غلام از آن او دست برآوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. سعدی (کلیات ص 387). - دست استیلا برآوردن، به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن: چنین تاخصم لشکر در سر آورد رعیت دست استیلا برآورد. نظامی. - دست با کسی برآوردن، با او معارضه و مقابله کردن: رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. (تاریخ بیهقی). ، غالب آمدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فائق آمدن. چیره شدن بر: دست بر این قلعۀ قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی. در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه یا که نقش گربه است. مولوی. - دست برآوردن از کسی، او را مقهور و مغلوب کردن: چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی. ، ظاهر شدن. پیدا آمدن. در میان آمدن: تو گندم کار تا هستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. ، دعوی نمودن. (برهان). دعوی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). ادعا کردن. (ناظم الاطباء) ، تربیت کردن. (برهان). تربیت یافتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
بیرون کردن سراز جایی یا محلی. سر کشیدن بدرون جایی: چو مشعل سر درآوردم بدین در نهادم جان خود چون شمع بر سر. نظامی. ، سردرآوردن با دختری یا زنی، خفتن با وی: دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است، با تو سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی) ، چیزی را قبول کردن. (آنندراج). مطیع و منقاد شدن: خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی بنفشه سر چو درآورد این تمنا را. انوری. چو شه دانست کآن تخم برومند بدو سر درنیارد جز به پیوند. نظامی. چون ببیند نیازمندی تو سر درآرد به سربلندی تو. نظامی. گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن گفتا برو که سر به سخن درنیاورم. عطار. سر درنیاورم به سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای. سعدی. - سر درآوردن از چیزی یا کاری، فهمیدن. دانستن. - سر درنیاوردن از کاری، نفهمیدن. درک نکردن
بیرون کردن سراز جایی یا محلی. سر کشیدن بدرون جایی: چو مشعل سر درآوردم بدین در نهادم جان خود چون شمع بر سر. نظامی. ، سردرآوردن با دختری یا زنی، خفتن با وی: دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است، با تو سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی) ، چیزی را قبول کردن. (آنندراج). مطیع و منقاد شدن: خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی بنفشه سر چو درآورد این تمنا را. انوری. چو شه دانست کآن تخم برومند بدو سر درنیارد جز به پیوند. نظامی. چون ببیند نیازمندی تو سر درآرد به سربلندی تو. نظامی. گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن گفتا برو که سر به سخن درنیاورم. عطار. سر درنیاورم به سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای. سعدی. - سر درآوردن از چیزی یا کاری، فهمیدن. دانستن. - سر درنیاوردن از کاری، نفهمیدن. درک نکردن
دم دار شدن. دارای دم شدن. دم پیدا کردن. دم روییدن بر، به نوی آغازیدن عدم اطاعت. از حد خود تجاوز خواستن (زیردستی نسبت به زبردست). تجاوز کردن زیردستی از حد خود. (یادداشت مؤلف)
دم دار شدن. دارای دم شدن. دم پیدا کردن. دم روییدن بر، به نوی آغازیدن عدم اطاعت. از حد خود تجاوز خواستن (زیردستی نسبت به زبردست). تجاوز کردن زیردستی از حد خود. (یادداشت مؤلف)
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). - دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی: از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب. نظامی (از آنندراج). - ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن. - دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن: بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. ، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) : پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست. کمال اسماعیل
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). - دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی: از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب. نظامی (از آنندراج). - ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن. - دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن: بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. ، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) : پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست. کمال اسماعیل